قسمت هفتم داس تان....
سنگدل ترین ها روزی عاشق ترین ها بوده اند....




چند ماهی از شروع سال تحصیلی می گذشت.از نگاه های غم آلود مهران می شد پی برد که هنوز به خانم اسکندری علاقه مند است...اما شکر  خدا دیگر کسی بابت آن ماجرا کاری به من نداشت!هر چند همیشه خود را در معرض خطر آن کمک های احتمالا خانمانسوز پدر، که وعده داده بود می دیدم! مریم و فرهاد سرشان به درس گرم بود و مادر مشغول  رتق و فتق امور خانه!

امتحان ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته بودم،که الحمدالله نمره هایم بد نشد...

جز یکی دو مورد که به سبک امپراتور فقید فرانسه گذراندم.

فقط مانده بود  نمره درس فیزیک که می گفتند بعدازظهر اعلام می شود.

شال و کلاه کردم و رفتم  دانشگاه . هنوز وارد  محوطه  نشده بودم که چند نفر با فریاد از کنارم دویدند وبا سرعت رفتند:

((طریقی نمره ها رو زده!))

من هم نا خود آگاه  شروع کردم به دویدن ...چون  طریقی همان استاد فیزیک  من بود! وقتی رسیدم به اتاق استاد، دیدم نمره ها را چسبانده به شیشه پنجره :

((امیر علی نبویان -4-))

چشمانم را مالیدم ودوباره نگاه کردم. نخیر،همان((چهار)) بود! باورم نمی شد. راستش  تا ان موقع ((چهار))نگرفته بودم ...جز یک بار، که  نمره انضباطم  در دوره دبیرستان ،به خاطر  زندانی کردن سهوی آقای ناظم به جای مهران  در دستشویی،((سه))شد و تا آستانه  اخراج پیش رفتم...اما آن قدر ها هم بد امتحان نداده بودم! اخم و تخم پدر و مادر و تحریم های احتمالی شان علیه تفریح های من یک طرف، چند ماه تحمل آن پیرمرد  بد اخلاق یک طرف. در همین فکر ها بودم که دیدم مهران دارد به جمعی شیرینی می دهد! با دیدن این صحنه به اوضاع مشکوک تر شدم ؛چرا که ایشان، استاد شیرینی دادن پیش از حصول موفقیت هایی است که اتفاقا هرگز حاصل نخواهد شد.

جلو رفتم وگفتم:

((چه خبره؟))

گفت:

((نمره فیزیک رو دادن، بیا بردار؛16 شدم!))

فرهاد جلو آمدو گفت:

((تو چند شدی؟))

با اکراه و خجالت  جواب دادم :

((چهار!))

مریم ادامه داد:

((بس که دنبال یللی تللی هستی؛خجالت بکش!))

 رو به مهران گفتم:

(( حالا امتحانات چطور بود؟))

جواب داد:

((عالی؛ مگه نمی بینی 16 شدم؟))

فرهاد گفت:

(( چرا حسودی می کنی بهش! اون موقع که بهت می گم بیا راه و چاه نمره آوردن توی دانشگاه رو نشونت بدم، مسخره بازی در میاری. وقتی می گم اینجا با مدرسه فرق می کنه، می گی (( خودم می دونم )) .

هیچ کی هیچ چی حالیش نیست ،فقط  تو می فهمی... بفرما! نصف تو هم درس نخونده،16 شده.))

مریم هم شروع کرد به سرکوفت و نصیحت  که  خیلی  هم گوش نمی دادم. مهران هم

همین طور شیرینی پخش می کرد و من مطمئن شده  بودم که یک جای کار ایراد دارد! با آنکه امتحانم خوب شده  بود ، نمره چهار من آنقدر عجیب نبود که شانزده مهران!!!!

راه افتادم به طرف اتاق آقای (عاغا!نیشخند) طریقی ، استاد فیزیک. روی در ، کاغذی چسبانده بود به این مضمون که :

((کسی برای نمره گرفتن مراجعه نکند و برای رسیدگی به اعتراض ها هم ، ابتدا آن دو نمره ای که به همه ارفاق شده ، کسر خواهد شد !!! و این به این معنی بود که من روی برگه "2" گرفتـــه ام!!!!!!!!!!! .... با این توجه به آگاهی همه دانشجویان از خلق و خوی انفجاری و غیر قابل پیش بینی جناب طریقی ، پشت در اتاق ایشان خلوت تر از سایر اساتید بود!

با ترس و لرز در زدم و داخل شدم! استاد ، بی آنکه سرش را از روی ورقه هایی که داشت تصحیح می کرد ، بلند کرد و گفت :

((بفــرمایین!!))

عرض کردم :

(( عاغا ! من امیرعلی نبویان هستم . خواستم نمره درس فیزیک یکم را بپرسم!))

فرمودند :

((مگه سواد نداری؟؟ چسبوندم به پنجره دیگه!))

گفتم :

((دیدم استاد ، ولی اگه میشه لطف کنین از روی ورقه ام بفــرمایین ؛ فکر کنم یه اشتباهی شده !))

با شنیدن کلمه "اشتباه" ، استاد طوری از کوره در رفت که گویی بنده به یکی از بستگان نزدیک شان اهانت کرده ام ! :|

_((من اشتباه کرده ام یا تو که درس نمی خونی؟؟!! تمام ترم رو به بیخیالی میگذرونین ؛ شب امتحان تازه یادتون می افته. دانشگاه رو به مسخره گرفتین عاغا.....))

همین طور که اینها را می گفت لا به لای برگه ها دنبال ورقه من میگشت . پیرمرد ، جوری فریاد می زد که میترسیدم قلبش بایستد و خونش بیفتد گردن من . خواستم بگویم :

(( عاغا من اشتباه کردم ، شما ببخشید.)) که ناگهان آرام شد.

_(( تو که "14" شدی با دو نمره ارفاق "16" ، دیگه چه مرگته؟؟؟))

گفتم:

((عاغا توی این لیستی که به پنجره چسبوندین ، نمره من "4" رد شده!! .))

_((مگه میشه؟؟))

تمام عقده هایی که از زبان نفهمی های همیشگی دوستان ، سرکوفت های مریم و فرهاد بابت نمره جعل شده فیزیک من و از همه مهمتر ماجرای خانم اسکندری و چغلی پیش مادرم که صرفا خود شیرینی حساب نشده دختنزد مادرش بود داشتم ، انگیزه شد برای انتقام و لو دادن مهران و نمره باد آورده تقلبی اش !!!!

_(( عاغا ، ما دو تا "نبویان" یم تو کلاس؛فکر کنم نمره ها جا به جا رد شده!))

استاد ، برگه مهران را هم بیرون کشید و بعد کاغذ پشت شیشه را کند و شروع کرد به اصلاح نمره ها !!!

راستش دلم برای آن ارشمیدس زمان می سوخت و از پنجره می دیدمش که هنوز دارد شیرینی پخش میکند ؛ پس با یک پیشنهاد خلاقانه دوباره استاد را منقلب و منفجر کردم :

(( عاغا ؛ "4" و "16" میشه بیست ؛ میشه نفری دو تا ده به ما بدین بریم؟؟؟؟!))

استاد ، نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت که با آن خیلی هم بیگانه نبودم . چیزی شبیه نگاه های پدرم وقتی کانال تلویزیون را برای تماشای فوتبال عوض می کردم وقت پخش اخبار...

_(( تو فکر کردی اینجا کجاست؟؟ بقالیه ؟! نه خیر عاغا دانشگاه ست !))

و مبالغ هنگفتی بد و بیراه با همان "تن" صدا که نگرانی از انفارکتوس استاد را در دلم زنده می کرد .

در این فکر بودم که این پیشنهاد میانگین گرفتن از نمره من و مهران خیلی نسنجیده و کودکانه بود ، ولی چه ربطی به حساب و کتاب های صنف محترم بقالها داشت که فرمودند :

(( به خاطر این حرفت ؛ اون دو نمره ارفاقی رو کم می کنم ، "14" به ایشونم بفرمایین شدن "4"!! حالا برو بیرون کار دارم!))

بالاخره یک نفر آدم پیدا شد که حق مرا از حلقوم اینها بکشد بیرون...!!!!!!!خنثی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






. <-TagName->
.... یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:, .... 8:12 .... saba....